کتاب قرار بود با سواد شویم نام کتاب داستانهای حسین حائریان است که توسط نشر نزدیکتر به چاپ رسیده است. این کتاب هماکنون در نوبت چاپ دوم قرار دارد.
یک داستان از این مجموعه را با هم میخوانیم :
لواشک آلو
بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که میشد مادرم لواشک آلو واسهم درست میکرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه میکردم… سختترین مرحله، مرحلهی خشک شدن لواشک بود… لواشک رو میریختیم تو سینی و میذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه… خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه میشدم ناخنک بزنم ولی چارهای نبود بعضی وقتا برای خواستهی دلت باید صبر کنی… صبر کردم تا این که بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشهی لُپم تا آب بشه… لواشک اون سال بینهایت خوشمزه شده بود… نمیدونم برای آلوقرمزهای گوشتی و خوش طعمش بود یا نمک و گُلپرش اندازه بود، هر چی بود اونقدر فوقالعاده بود که دلم نمیخواست تموم بشه… برای همین برعکس همیشه حیفم میومد لواشک بخورم، میترسیدم زود تموم بشه… تا این که یه روز واسهمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچههای مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من… لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشهی لپ اونا بود و صدای ملچملوچشون تو گوشم میپیچید… هیچی از اون لواشکا باقی نموند، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد… من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوستداشتن، دیدنش گوشهی لپ یکی دیگه بود…
تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دست دست کنی. باید از دوستداشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همهی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرتخوردن…