مجموعه داستان آرزوها نوشته ی سحر امامی است که توسط نشر نزدیکتر به چاپ رسیده است . بخشی از این داستان را با هم میخوانیم :
نیمهشب بود. هشت دختر سفیدپوش بالای تپه، میرقصیدند. آهنگ را فقط آنها میشنیدند. تپه تا شهر سه ساعت فاصله داشت. هفتاد دقیقه با ماشین آمدم و بقیه راه ماشینرو نبود، سربالایی بود و تو در تو! خورشید کمکم طلوع میکرد و حلقه رنگینکمانی دور آنها چرخید. از پشت بوتهها تماشا میکردم؛ چشم بسته بودند و به نرمی میرقصیدند. یکی، از حال رفت و افتاد زمین ولی بقیه بیتوجه ادامه دادند. نگران شدم و رفتم سراغش اما تا به آن محدوده پا گذاشتم، سنگ شدند. مجسمههای تراشخورده و سنگی دخترهای جوان که معلوم نبود اثر کدام هنرمند چیرهدست هستند!؟